شعر و ادب + بيوگرافي و هنر س
|
داستان ضرب المثل دشمن دانا به از نادان دوست كاربرد ضرب المثل: ضرب المثل دشمن دانا به از نادان دوست كنايه به افراديست كه در انتخاب دوست اشتباه ميكنند و گرفتار ميشوند. داستان ضرب المثل: در زمانهاي گذشته، پادشاهي در شهري حكومت ميكرد كه بسيار رئوف و مهربان بود، پادشاه به ضعيفان كمك ميكرد و جلوي زورگويي ثروتمندان زورگو را ميگرفت. اين پادشاه به خاطر رفتار منحصر به فردش دشمنان بسيار زيادي داشت. بسياري از دشمنان او طي سالها در لباس نگهبان حرمسرا به او حمله كرده بودند و ميخواستند وقتي او خواب است او را بكشند. اين پادشاه مهربان همسري داشت كه خيلي مواظب پادشاه بود و چون شاهد چندين بار خيانت اطرافيان به پادشاه بود، به او پيشنهاد داد تا ميموني را به قصر آورد و تربيت كند تا شبها بالاي سر پادشاه پاسباني دهد. همسرش ميگفت ميمون چون حيوان است و از روابط انسانها و حسادتهاي ميان آنها خبر ندارد فقط كسي كه به او محبت ميكند را ميشناسند و به او خدمت ميكند. يك روز مردي به علت دزدي كه در شهر خود انجام داده بود آوارهي كوه و بيابان شده بود و به شهر اين پادشاه رسيد، مرد خسته و گرسنه بود و چون كاري بلد نبود منتظر ماند تا شب شود و به قصد دزدي وارد خانهاي شود. دزد همينطور كه در كوچه و بازار قدم ميزد، آوازهي خوبيهاي اين پادشاه و قصر بسيار زيبايش با تزئينات مخصوصش را شنيد و تصميم گرفت شب يكراست به قصر شاه برود و چيز باارزشي بدزدد. دزد شب هنگام وارد قصر شد و با شگردهايي كه بلد بود توانست خود را به اتاق خواب پادشاه برساند و ديد اتاقي است بسيار زيبا با پردههاي ابريشمي، مجسمههايي از طلا و نقره و حتي عاج فيل. ديوارهاي اتاق با زيباترين تزئينات آراسته شدند. در گوشهي اتاق ميموني را ديد كه در حال بازي و جست و خيز بود. در همين حين صداي پادشاه را شنيد كه ميآمد تا بخوابد. مرد دزد، پشت يكي از پردههاي اتاق پنهان شد. تا زماني كه پادشاه خوابيد بتواند يكي از اشياء گرانبهاي اتاق را بدزدد و با خود ببرد. دزد مدتي را پشت پرده منتظر ماند تا پادشاه به خواب برود. وقتي مطمئن شد پادشاه خواب است و خواست از پشت پرده بيرون بيايد ناگهان مارمولك بزرگي وارد اتاق خواب پادشاه شد و به سمت پادشاه رفت و روي سينهي پادشاه ايستاد ناگهان ميمون خنجري برداشت و خواست مارمولك را بكشد كه مرد دزد بياختيار نعره زد حيوان نكن. مرد پريد و دست ميمون را گرفت. در همين حين پادشاه از خواب بيدار شد و مات و متحير ديد مردي دست ميمون نگهبانش را در حالي كه چاقويي در دستش است گرفته. پرسيد: تو كيستي؟ مرد دزد ميمون را رها كرده و در برابر حاكم تعظيم كرد و گفت: جناب حاكم خداوند مرا براي حفاظت از جان شما فرستاده. من دشمن داناي تو هستم و اين ميمون دوست نادان. جناب حاكم در واقع من دزد هستم و به قصد دزدي از اموال قصر وارد خانه شما شدم. اگر من اينجا نبودم و حواسم به حضرت عالي نبود چه بسا اين دوست نادان شما را غرق در خون ميكرد. خداوند مرا كه مسافري در راه ماندهام امشب به قصر شما كشانده تا شما از اين اتفاق جان سالم به در بريد. وقتي قضايا براي حاكم روشن شد، پادشاه سجده شكر به جا آورد و گفت: خداوند خواسته تا جان دوبارهاي به من بدهد و اين جان دوباره توسط تو به من بازگشته و الحق دشمن دانا به از دوست نادان است.
امتیاز:
بازدید:
|
|
[قالب وبلاگ : سایت آریا] [Weblog Themes By : sitearia.ir] |